سلام
شاید تا موضوع رو دیدین خیلی هاتون مشتاق شدین تا این داستان رو بخونین وشاید خیلی هاتون هم گفتین چه داستان مسخره ای!ولی بهتره زود قضاوت نکنین و صبر کنین تا آخر داستان تموم بشه بعد قضاوت کنین
این داستانی که میخوام براتون تعریف کنم یک داستان واقعی هست که بخشی از خاطرات کنکوری من رو تشکیل داد و شد بهترین خاطرات دوران کنکورم!
پارسال 3 بهمن ساعت 4 عصر بود که به آقای دکتر زنگ زدم.آقای دکتر گفتن اول تو حرف میزنی یا من؟منم چون خجالت میکشیدم
گفتم اول شما حرف بزنین
!تا اینکه صحبت های آقای دکتر تمام شد و گفتن حالا نوبت تو هست که سوالاتت از من بپرسی من چند لحظه ای سکوت کردم و هر چی فکر کردم یادم نیومد که چه سوالی داشتم بپرسم
.آقای دکتر وقتی سکوت من رو دیدن فکر کردن که میخوام دوباره غر بزنم و خودشون شروع کردن به روحیه دادن.منم حرفی نزدم که قضیه اصلا این نیست و من سوالام یادم نمیاد
.بعد از کلی حرف زدن ،آقای دکتر گفتن "بیا تو تا آخر اسفند درس بخون و هیچی غرنزن اگر پیشرفت نکردی بعد از عید هرچی دلت میخواد غر بزن و منم همه ی غر زدن هات تحمل میکنم"بعد خندیدن
و گفتن"ایا بنده وکیلم"اون موقع بود که من خندیدم
و گفتم من فعلا میخوام ادامه تحصیل بدم
بعد آقای دکتر گفتن تا شب وقت داری جواب رو به من بدی
.منم هر چی زور زدم که بکنمش فردا نشد و گفتن الا و باللا فقط تا آخر شب وقت داری فکر کنی و جواب بدی
.بعد از اتمام تماسم نمیدونستم بخندم
یا تعجب کنم
.همون حرف آیا بنده وکیلم باعث شد که شب چنین اسمسی به آقای دکتر بدم"سلام ،با اجازه پدر و مادرم بله!از فردا من و همسرم میریم ماه عسل و قراره کلی خوش بگذرنیم و ..."آقای دکتر جواب دادن "خیلی خوبه،قبول میکنم.پس دل بده و بخون"به این ترتیب شخصیت های داستان ما شکل گرفت
عروس:فاطمه شیرازی
داماد:درس
حاج آقا:آقای دکتر افشار
خواهر شوهر:قلم
مادرشوهر:کنکور
مهریه:رتبه 1 کنکور92،تراز 8000 قلم چی و 1374 سکه تمام
اون شب بعد از چند تا اسمس دادن به آقای دکتر گفتم همسرم داره صدام میکنه و من باید برم .آقای دکتر هم جواب دادن "عجب خانم خوبی هستیااااا ،آفرین"از فردا صبح زندگی جدید من آغاز شد.من و درس رفتیم ماه عسل
!دیگه درس واسم درس نبود واسم همسر بود
.دیگه به کتاب هام به شکل کتاب نگاه نمیکردم چون دیگه شده بود بخشی از زندگی من.صبح که از خواب بیدار میشدم به خودم میگفتم آدم وقتی بیدار میشه به همسرش صبح بخیر میگه پس منم باید به همسرم صبح بخیر بگم و میرفتم چند تا لغت زبان حفظ میکردم به معنای صبح بخیر گفتن به همسرم.هر وقت میخواستم برم بیرون به خودم میگفتم آدم متاهل با همسرش میره بیرون .برای همین حتی داخل خیابون و تاکسی هم کتاب دست میگرفتم و میخوندم.وقتی میخواستم غذا بخورم میگفتم آدم بدون همسرش غذا نمیخوره و سر غذا خوردن هم با همسرم بودم.کل زندگی من شده بود همسرم چون عاشقش بودم.
اوایل از کارم خجالت میکشیدم
حتی از آقای دکتر.فکر میکردم تو دل خودشون میگن فاطمه چه افکار بچگانه ای داره تا اینکه وقتی یکی از پست های انگیزشیشون در سایت کنکور دیدم آخرش نوشته بودن"اگر میخواهی مثل آهو و خرگوش تر و فرز و زرنگ بشی ، باید پشت سر خودت ترس شیر و روباه رو حس کنی ؛ از شرایط پیش اومده دیگه ناراحت نباش ، چون این شرایط موقعیتی رو برات به وجود آورده که از الان در همین 5 ماه خودت رو نشون بدی . با درست ازدواج کن و تا به اون حس قشنگ رضایت از خودت نرسیدی ، شب نخواب".اون موقع بود که فهمیدم نه تنها نباید خجالت بکشم بلکه باید به وجود چنین همسری افتخار کنم.
چون همسرم از همه مشهورتر بود.همسرم تنها کسی بود که تا هزاران سال پیش و هزاران سال بعد حضورش در جامعه لازمه.آدم باید به وجود چنین همسری افتخار کنه.من بهترین همسر دنیا داشتم.داخل مدرسه همیشه معلم ها از همسرم تعریف میکردن و منم با دقت گوش میکردم چون تعریف کردن از همسرم به آدم حس خیلی خوبی میده.دیگه از خراب کردن آزمون های قلم چی ترسی نداشتم چون به خودم میگفتم خواهرشوهر اگر خواهرشوهرگری درنیاره که خواهرشوهر نیست
.همیشه تلاش میکردم خودم رو برای دیدن خواهرشوهرم آماده کنم .ما هر از دوهفته میرفتیم خونه ی خواهر شوهرم مهمونی.برای همین مجبور بودم در طول هفته همه ی تلاشم بکنم تا دل خواهر شوهرم به دست بیارم چون بالاخره خواهرشوهره و اگه جوابش منفی باشه زیر دل مادرشوهر میره و نمیذاره مادرشوهر رضایت بده.فردای اون روز که به آقای دکتر زنگ زدم
بهم گفتن چه خبر از همسرت منم گفتم خیلی خوب هست.آقای دکتر هم گفتن چه خوب!یک روز به آقای دکتر اسمس دادم من از دست همسرم چیکار کنم میترسم از بس تست میخوره چاق بشه!
خیلی شکمو هست!میترسم از بس چاق بشه از درخونه دیگه نتونه رد بشه!
ما هر روز یه جای دیدنی میرفتیم یک روز میرفتیم دریا یک روز جنگل و یه روز دیگه ...
حتی یادمه هر شب به اقای دکتر اسمس میدادم میگفتم کجا رفتیم.
یک شب حدود ساعت 8 بود که بهشون گفتم من و همسرم اومدیم پارک.آقای دکتر فکر کردن پارک واقعی.بهم گفتن باشه ولی زود برگرد.منم گفتم چرا؟؟؟آقای دکتر هم که تازه متوجه شدن پارک خیالی گفتن آهان!از اون پارک ها!پس بمون
!منم گفتم اگر پلیس نگرفتمون 1 شب برمیگردیم
.دیگه با دوستام کمتر حرف میزدم چون به خودم میگفتم همسرم راضی نیست این قدر با دوستام رفت و آمد کنم و سعی میکردم بیشتر پیش همسرم باشم.خلاصه سرتون درنیارم اینجوری بود که کل زندگی ما شد همسرم!اولین دیدارمن با خواهر شوهر بود که با کلی استرس رفتم .طبق عادتی که داشتم نتیجه آزمونم رو خودم نگاه نمیکردم و آقای دکتر میدیدن و اشکالاتم میگرفتن چون وقتی نتیجه ایده آلم نبود خیلی ناراحت میشدم و درس نمیخوندم!عصر اون روز بود که به آقای دکتر اسمس دادم میدونم خواهر شوهرم من رو نپسندیده
ولی من به عشق همسرم بازم تلاش میکنم.تو دلم هزارتا فحش به خواهر شوهرم میدادم
.دلم از دستش پر بود و هی بهش توهین میکردم
.داخل مدرسه با بچه ها زیاد شوخی میکردیم یکی از اون شوخی ها همسر خیالی بود ولی هسر خیالی من واقعی تر بود .فردای اون روز که رفتم مدرسه بچه ها گفتن چه خبر از همسرت؟(اون ها قضیه رو نمیدونستن و برای شوخی میگفتن)منم گفتم دیروز با خواهر شوهرم دعوام شد
و همش سر همسرم خالی کردم و بعدشم خندیدم
.اون موقع بود که یکی از دوستام بهم چیزی گفت که تا همین الان فراموشش نکردم گفت همسرت چه تقصیری داشته سر اون خالی کردی!!!!اون به شوخی گفت ولی من جدی گرفتمش و از حرفش خیلی خوشم اومد.همسرم من رو دوست داشت
و نباید به همسرم چیزی میگفتم.ظهر که برگشتم از مدرسه دیدم آقای دکتر اسمس دادن که آفرین
و ترازت این شده.با کلی استرس
جواب دادم بدون غلط؟گفتن نه با غلط که بدون غلط مسلما خیلی بیشترم میشه!از شدت تعجب
رفتم پای اینترنت و تا خودم کارنامم ندیدم باور نکردم.وقتی ترازم رو دیدم کلی دعا جون خواهر شوهرم کردم
و به خودم میگفتم چه خواهرشوهر خوبی داشتم و خودم خبر نداشتم.
یادم رفت از مادرشوهرم براتون بگم.مادرشوهرم خارج از کشور زندگی میکرد و قرار بود تیر بیاد ایران.6 تیر اومد خونمون برای خواستگاری و بعد از 1 ماه تحقیق درمورد من 12 مرداد خبر رضایتش رو بهم داد.من و همسرم ازدواج کردیم و 21 شهریور بچه دار شدیم .اسم بچمون رو گذاشتیم آی تی.حالا ما شیراز زندگی میکنیم و ی زندگی ایده آل داریم.یک زندگی بدون دغدغه!از ازدواجمون خیلی راضی هستیم و به خودمون میبالیم که چنین خانواده ای داریم
داستان زندگی ما این بود.شاید از نظر خیلی هاتون مسخره بیاد ولی خواهش میکنم زود قضاوت نکنین و تا آخر بخونین.شاید این طرز تفکر خیلی مسخره بیاد
ولی همین طرز تفکر باعث شد که روزی 14 ساعت بخونم،از درس خوندن خسته نشم وبا لذت بخونم،همه جا درس بخونم و هیچ وقت اتلافی نداشته باشم واز همه مهم تر بعد از 5 ماه به تراز دلخواهم برسم!شاید اگر اون طرز تفکر نداشتم به چنین خوشبختی نمیرسیدم!من حاضرم همسرم رو به همتون ببخشم
.نه به این خاطر که دوسش نداشته باشم!نه!!!!!من عاشق همسرم هستم
.ولی دلم میخواد شما هم از این همسر خوب استفاده کنین.به قول خیلی ها همسر خوب نعمته!حتی اگر بخواین میتونم آقای دکتر رو راضی کنم دفتر مشاورشون رو به دفتر اسناد رسمی تبدیل کنن و برای تک تک شما صیغه ی عقد بخونن
من حتی حاضرم هزار تا هوو داشته باشم!این انتخاب با شماست.دوست دارم بیاین همین جا داخل نظرات با خودتون عهد ببندین و فقط جواب بدین بله و زندگی جدیدتون رو آغاز کنین.بیاین یک بار هم که شده درس رو نه به خاطر کنکور بلکه به خاطر دوست داشتن بخونیم
روش های انگیزه گرفتن هر کسی با کس دیگه ای فرق داره.چرا همیشه منتظرین تا کسی بیاد بهتون انگیزه بده.چرا خودتون برای خودتون انگیزه ایجاد نمیکنین؟فکر نمیکنم کسی روش من اجرا کرده باشه؟من همیشه با چیزهایی انگیزه میگرفتم که مسخره بود ولی حسابی بهم انگیزه میداد.یکی با تشویق مامان و یکی با ترس بابا و یکی مثل من هم با ازدواج یا جشن تولد و...
به حرفام فکر کنین
منتظر نظراتتون هستم(دوست دارم هزار تا عروس یا هزار تا داماد داخل این پست داشته باشیم)
سه بهمن سالروز ازدواج من و درس مبارک باد
دوست دارم نظراتتون رو یا اینجا یا وبلاگ خودم بگین
منتظر نظرات خوشکلتون هستم