
در دفتر کارم ،گوشه ای در غرب تهران و حدود ساعت نه و نیم صبح روز پنجشنبه ، پنجم خرداد 93 پخش موسیقی بی کلام without you از ریچارد کلیدرمن
فقط تا چند هفته دیگر سکوتی فراگیر همه این سالن انتظار را میگیرد و غم به روی صندلی ها و در دیوار آن می نشیند و همه انرژی و زندگی از فضای اینجا می رود ؛ حتی احساس می کنی در این دفتر خالی ، دیگر اکسیژن هم وجود ندارد ، نفست تنگ می شود و بغض گلویت را می گیرد . فقط چند ساعت دیگر آخرین بچه ها هم می آیند و می روند و دیگر هیچ
تمام این هیجان و اکسیژن و طراوت تو بودی ، تو بروی همه اینها با تو رفتنی هستند .نه انرژی برای من می ماند و نه توصیه ای برای گفتن . من به اشتیاق نگاه تو بود که فریاد زدم ، بال زدم و می خواستم پرواز کنم . روزهای روزمان با هم گذشت ؛ خوش یا بد ، همه اش برایم دوست داشتنی بود ؛ اما حالا که میخواهی پرواز کنی و بروی دلم تنگ می شود و میگیرد ؛ امسال هم کانتکت های گوشی ام مزین شد با ده ها اسم جدید و هزاران پیامک ... دلم میگیرد وقتی اسم قشنگت را در صفحه ی غبار گرفته گوشی رنجور و خسته ام می بینم ؛ دلم میگیرد وقتی دست خط یادگاری ات را در دفتر خاطرات، مرا به یادت می اندازد . ای پرنده قله های رفیع ؛ من هنوز هم چشم در راهم و تمام دلخوشی ام دیدن پرواز تو در بلندای آسمان خداست ؛ دوست دارم اوج گرفتن هایت را بیش از پیش ببینم و به تو دورادور افتخار کنم و سرشار از غرور و تازگی شوم ؛ مهم نیست که باشم یا نباشم ، مهم نیست که کنکورت را چگونه بگذرانی ...فقط قول بده که متوقف نشوی ؛ و من نیز قول می دهم که در همه حال برایت بهترین ها را از خداوند خوبی ها بخوام .
خوبی ها به یادت و بدی ها را از من بگذر